دلتنگی های من و اون غریبه
دلتنگی های من تو هستی که میدانی و خبر نداری
دیدی نبود اونی که بود, بود و نبود دیدی دلم چه ها نکرد دیدی دلم زاری نکرد دیدی بجز عشق خودت وفا کسی به ما نکرد دیدی از دست روزگار دلم فقط خدامیکرد
اگر دیدی خونی زمین ریخته مرا یاد کن چرا که خنجری آنجا قلبم را شکافته و یاوری نداشتم
پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : هادی سلام دوستان شعر دیگری که سروده خودم هست را برایتان میگذارم امیدوارم که خوشتان بیاید و آنان که منتظرشان هستم هم به این پست سر بزنند دل من زغصه خون شددل توخبرندارد
دل من ز خون روان شد دل تو خبر ندارد تو دلم خنده حرام شد خنده مال دگران شد خنده های من تموم شد دل تو خبر ندارد تو دلت پر از غروره یه غروره ناتمومه دل من کارش تمومه تودلت کاری ندارد نگو از من نبریدی نگو عاشقم توبودی نگو این دلم هلاکه دل تو خبر ندارد میری ازکنارم ای یارتوکه رفتنی ترینی می دونم تنهام میذاری دل تو کاری ندارد من دگر کاری ندارم از غمت حالی ندارم چه بخواهم یا نخواهم این دلم نایی ندارد تو منو دیونه کردی راهی میخونه کردی اخرین جرعه جامم به لبم کاری ندارد توی میخونه چشمات دلمو تنها گذاشتی توی جام اخر من چیزی جز زهر ندارد اخرش دیونه خوندی تو منو افسانه خوندی توی راهروهای قلبت دل من راهی ندارد اتشم زدی تو با عشق خامشم کردی تو با می می و میخانه کجایند وقتی که یارم نیاید اتشم شعله کشیده مژه از چشم کشیده آخرین سوی نگاهم چشم دیدار تو دارد من هوای بی هوایم تشنه یه جرعه آبم خون بجای آب دستم واسه من دوا ندارد تو دوای من نبودی توچه بودی چه نبودی حالم از خودم خرابتر واسه من دوا که دارد تو منو تنها گذاشتی به خیالت جا گذاشتی من تنها پا پیاده دل خسته جان ندارد من تنها تو رو داشتم تو که عاشقم نبودی بد شکستی بد شکستی دلی که دوا ندارد تو دگر مال مردم من و این دل مال صحرا من دگر کس ندارم نگو صحرا کسی دارد لا لا لالا دل خسته چشات بسته یارت رفته تو بخواب من می ایی وقتی دل هواتو دارد؟ چه بیایی چه نیای من دگر تورا ندارم دل من جز غم غربت گله ای دگر ندارد میرم از دنیای چشمات تا بشم تنهای تنها تا بدونم دل تنها جز خدا توهم ندارد شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : هادی سلام دوست من خوبی نه نه نه چیزی نخواستم
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : هادی باید فراموشت کنم قول بده که خواهی آمد یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : هادی سلام دوباره اينم يكي ديگه از شعرهايي كه خودم سرودم اميدوارم و اميدوارم من بودم حاكم مطلق،توي دست حكم بازی رسيدش به اخر دست،منو تو مونديم تو بازی تو شدي حاكم آخر ،پس بايد به شانس نگاه كرد تو زدي سر دل من كه شدش هديه بازی من بايد بر بزنم بر،تا بگي حكم خودت رو حكم تو شدش خود دل،پس بايد رفتش به بازی بر زدن ديگه تمومه،دنبال دلا ميگردم خس و خاشاك پيك و اجر شده اين ياور بازی دست اول،دادي بي بي ات رو بازی توي دست اولم من دادمش شاهمو بازی تو زدي زمين يه جاني اونی كه دستو عوض كرد من و اين دست تو خالی،پره از ريزاي بازی موندم و بی بيه ديگه كه ديگه شاه زمينه حكمموكردم لازم ،دلرو دادم به بازی ديدي كه چيزی ندارم ،از خودم دارم ميذارم خنديدي گفتی چه آسون ،دلتو دادي به بازی اوردمش به بازی،دلوي خوشگلم را گفتي همش همينه خوشگل ناز بازی زدي اونو ربودی با تك پسر يه سرباز من موندم و يه حالی از بودنم تو بازی اوردی تك پيكت رو با شادی و سروری حالمو جادو كردي با حال خاص نازی دوباره دل اوردم حكمرو باز اوردم گفتي بهم چه نازی به هرچی دل ميبازی من ديگه كم اوردم يه پادشاه اوردم منو سيام كردی بی بی آوردی بازی گفتي اينم دل من كه شاه نباشه بازی رسيد به اخر خط نه من توئی ميبازی گفتی اينم خود من يه تك دل و يه عاشق زدی زمين دلت رو اوردی اونو بازی گفتی من ودل من برنده ايم تو باختی گفتی نداری چيزی قلبو بگيری بازی؟ يه بار ديگه جادو كردی با چشم نازت دلوی خوشگلم شداون دوتاچشم نازی گفتی سر دلت بود سر دل كمت بود يادت نرفته با چی زديم شروع بازی بايد بگيرم از تو اون دل شاد هادی گرفتی رفتی اما سال نشده اوردی نگفته گفتی انگار كار دلم تمومه گفتی چقدر كوچيكه واسه دلم تو بازی رفتی و جا گذاشتی شاه دلت تو قلبم اينم شد اخردل،رد ندادم تو بازی نگو كه قسمتم بود نگو كه داری ميری نگو كه اخرش بود اينه تمام بازی چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : هادی نويسندگان |
||
![]() |