دلتنگی های من و اون غریبه
دلتنگی های من تو هستی که میدانی و خبر نداری

سلام دوست من خوبی
اسم دوستی رو تو گذاشتی
گفتی من به یک دوست خوب بیشتر احتیاج دارم تا شریک
منم گفتم شریک من از دوست تو بهتره گفتی نه
دیدی دوست تو جلوی شریک من حرفی برای گفتن نداشت؟
دیدی نمیدونست تولدم شده؟
حتی بعد از شنیدنش کلامش به تبریک باز نشد
اجازه نداشت زنگ بزنه تبریک بگه؟
یا دوست تو در قامتش تقدیر و تبریک و تشکر نداشت؟
گفتی منم خبر نداشتم
گفتم منم خبر نداشتم ولی اونی که شناسنامه ایت بود را میدانستم
نگفتی چقدر خراب شدم تا از راه دور بتونم هدیه و تبریکم و احساسم را دستت برسونم ؟
یادته؟
میدونی چیکار کردی؟
تشکر؟
نه نه
سپاس؟
نه هرگز
حتی ابراز احساسات؟
نه مگه داری ؟
فقط گفتی چقدر بیفکری...
فقط گفتی بسته به این بزرگی رو چجوری زیر بغلم بگیرم ببرم بالا
عجب الامان از دست روزگار مارو بجایی رسونده که دیوارش یادگاری برنمیداره
گفتم دوست تو تولدش شده
شنیدی
فهمیدی
ولی...
کلامت زبانت به تبریک باز نشد
حرکات انگشتت جز یه تبریک خشک خالی چیزی نداد

نه نه نه چیزی نخواستم
ولی حس و احساسی که من از شریکم میخواهم دوست تو نداشت
میدونی امسال تولدم اشکم در اورد میدونی چرا؟
نه نمیدونی
گردش روزگار کاری کرد تا کسی اشکم را در بیاره
تو نبودی
توکه اصلا خبر نداشتی
چرخش ایام باعث شد اشک من از روی اشک شوق اشک حسرت اشک غصه باشه
شده تا حالا اشکت این 3تارو باهم داشته باشه؟
اشک شوقم از ان بود که کسی کاری کرد که دورتر از نزدیکانم بود
ولی .ولی
در دفتر خاطراتم نوشته ای گذاشته که تا روز آخر عمرم فراموش نخواهم کرد
اشک حسرتم از تو بود که فراموشم کردی و گفتی دوستت هستم ودوستم نبودی
اشک قصه ام بخاطر زندگی بود که لحظاتش دلگرمی و آرامش را ازم صلب نموده بود
بیخیال تو که نیستی بخونی
دوستان نوشته دوستان را نمیخوانند
انان که احساس شراکت دارند می خوانند
احساس.کار.زندگی .روزمره
اینها همه حس اشتراکند
تو که نداشتی و نداری
تو دنبال دوستی هستی
میدونی چیه یه چیزی بگم؟
میخوام ازت بگذرم
تویی که از من گذشتی
سخته میدونم
اونایی هم که اینارو میخونند میدونند
ولی میخوام رد بشم
بازی دادی دلمو خبر داری یا نداری؟
یکی هم تو رو به بازی خواهد گرفت
خبر داری یا نداری؟
اشک ندارم که بریزم
خشک شده هرچیزی که داشتم
خوشحال شدی ؟
باشه خوشحالم که بازم باعث خوشحالیت شدم
دیدی عزیز  شریک
من از دوست تو بهتربود؟



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : هادی

باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود...
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست
تا بعد، بهتر می شود
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای...
و بر نمی گردی همین...
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست...
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو گرفته ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : هادی

سلام دوباره اينم يكي ديگه از شعرهايي كه خودم سرودم اميدوارم و اميدوارم

من بودم حاكم مطلق،توي دست حكم بازی

رسيدش به اخر دست،منو تو مونديم تو بازی

تو شدي حاكم آخر ،پس بايد به شانس نگاه كرد

تو زدي سر دل من كه شدش  هديه بازی

من بايد بر بزنم بر،تا بگي حكم خودت رو

حكم تو شدش خود دل،پس بايد رفتش به بازی

بر زدن ديگه تمومه،دنبال دلا ميگردم

خس و خاشاك پيك و اجر شده  اين ياور بازی

دست اول،دادي بي بي ات رو بازی

توي دست اولم من دادمش شاهمو بازی

تو زدي زمين يه جاني اونی كه دستو عوض كرد

من و اين دست تو خالی،پره از ريزاي بازی

موندم و بی بيه ديگه كه ديگه شاه زمينه

حكمموكردم لازم ،دلرو دادم  به بازی

ديدي  كه چيزی ندارم ،از خودم دارم  ميذارم

خنديدي گفتی  چه آسون ،دلتو دادي به بازی

اوردمش به بازی،دلوي خوشگلم را

گفتي همش همينه خوشگل ناز بازی

زدي اونو ربودی با تك پسر يه سرباز

من موندم و يه حالی از بودنم تو بازی

اوردی تك پيكت رو با شادی و سروری

حالمو جادو كردي با حال خاص نازی

دوباره دل اوردم حكمرو باز اوردم

گفتي بهم چه نازی به هرچی دل ميبازی

من ديگه كم اوردم يه پادشاه اوردم

منو سيام كردی بی بی  آوردی بازی

گفتي اينم دل من كه شاه نباشه بازی 

رسيد  به اخر خط  نه من توئی  ميبازی

گفتی اينم خود من يه تك دل و يه عاشق

زدی زمين دلت رو اوردی اونو بازی

گفتی من ودل من برنده ايم تو باختی

گفتی نداری چيزی قلبو بگيری بازی؟

يه بار ديگه جادو كردی با چشم نازت

دلوی خوشگلم شداون دوتاچشم نازی

گفتی سر دلت بود سر دل كمت بود

يادت نرفته با چی زديم شروع بازی

بايد بگيرم از تو اون دل شاد هادی

گرفتی رفتی اما سال نشده اوردی

نگفته گفتی انگار كار دلم تمومه

گفتی چقدر كوچيكه واسه دلم تو بازی

رفتی و جا گذاشتی شاه دلت تو قلبم

اينم شد اخردل،رد ندادم تو بازی

نگو كه قسمتم بود نگو كه داری ميری

نگو كه اخرش بود اينه تمام بازی

چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : هادی

كاش كنارم بودي

كاش بجاي اينكه در تك تك كلماتت از رفتن و نبودنت حرف بزني كنارم بودي

كاش بجاي پرسيدن حالم حال و روزم را درمان ميكردي

كاش زماني را كه به من اختصاص ميدي واقعا به من اختصاص ميدادي

كاش زماني را كه داريم را قدر دانسته و هدر ندهي

كاش خدا به لطف خودش صداي درونم را ميشنيد

كاش اگر هم دير به من ميرسي خدا صبري بهم عطا كند تا كم نيارم كم نذارم به غم نبازم و به اميد خودش باشم

پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : هادی

خيلي ساده بود خيلي ساده و كوتاه سلام نكنه بازم منو نشناختي

جرا اينبار شناختمت خودت بودي هموني كه منتظرش بودم هموني كه روزهاست يه عكس يادگاري پيشم گذاشته تا شايد تنهاييم را پر كند كه البته از هيچ بهتر است

خوشحالم كردي و بهم انرژي دادي ممنونم ازت كه يادم كردي وممنونم كه جايي را نشانم دادي تا گاهي و براي لحظه اي بتونم از انجا جوياي حالت باشم

سپاس و شكر خدا را كه هنوز فراموش نشدم

دو شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : هادی

من در خرابه هاي قلبم حتي تكه كلوخ بزرگي ندارم تا به زيرت گذارم تا دمي كنار من بنشيني

من در خرابه هاي قلبم جز خاك و غبار دوري چيزي ندارم كه باعث شرمساريم مقابل ديدگانت نشود

ولي من خرابه اي دارم كه با اشك چشمم ديوارهايش را بنا ميكنم تا تو دمي به ان تكيه كني چشمان خود را براي لحظه اي خواب ببندي

تا من براي لحظه اي بودن در كنارم را احساس كنم و دوباره بسازم ديوارهاي تنهاييم را

جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : هادی

هركي حالمو ميبينه

ميگه چي شده

ميگم دوسش دارم دلم براش تنگ شده

ميپرسند اونم دوست داره و دلش برات تنگ ميشه؟

ميگم نميدانم!؟

به راستي دوسم داري يا لااقل تودلت جايي دارم كه دلت برام تنگ بشه؟

شايد هم راست ميگند

بيهوده دنبالتم بيهوده

ميگند: وقتي احساس كني علاقه ات به يك نفر بيشتر از علاقه اون نسبت به توئه رفتارت غير عادي ميشه شايد هم خيلي غير عادي

 

چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, :: 11:14 :: نويسنده : هادی

سلام

خوبي صبحت بخير ميدوني يه عادت جديدي پيدا كردم

صبح ها كه از خواب پاميشم عكست رو ميذارم جلوم و بهت سلام ميدم و حالت رو ميپرسم جوياي حال خودت و وضعيت گوشت ميشم ميگم خوبي بي معرفت؟ گوشت بهتره ؟ چه خبرا؟

نميدونم به اين چي ميگن ميگند طرف خل شده يا ميگند بيچاره رو ببين ديوونه شده ؟ نميدونم چي ميگن مهم هم نيست مهم خودتي كه الان جلومي و عكست باهام حرف ميزنه مهم خودتي كه تنهام نذاشتي و عكست كنار دلمه و كمي فقط كمي دلتنگيمو كم ميكنه

دو شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : هادی

بسوزه اين حس و حال كه ادم رو به چه كاري واميداره اين شعر جديديه كه گفتم و فكر كنم سبك جديدي باشه تاحالا خودم جايي نديدم بصورت 3 مصرع سرودم اميدوارم كه خوب باشه و بتونم ادامه بدم .

اين هم تقديم به بيقراري دل خسته ام

 

وقتي چشماتو ميديدم ته دلم ميلرزيد

از بس كه بد كردي دل شب و روزا ميگرييد

شب و روزا حال من گريه بود و ميلرزيد

وقتي كه باتو بودم دنيا برام بهشت بود

بهشت من توبودي وقتي برام ميخندي

آخ كه چه حال نازي وقتي دلت باهام بود

هرنفس از نفسهام اسم تو روي لبهام

همش ميگفت عزيزم نري تنهام بذاري

نري منو بذاري تنها ميان غمهام

بدون اسير چشمات شده دل اسيرم

ميان دست قلبم فقط تويي نفسهام

نگاه و حرف عشقت كرده هنوز اسيرم

منو از خودم ربودي دلو كي زد؟تو بودي

تا به خودم رسيدم ديدم به تو رسيدم

حالا ميان غمها تنها شدم نبودي

نگو همش يه خوابه نگو ميري تمومه

اگه بري چيكارست دلم ميان غمها

نگو همش يه بازيست كار دلم تمومه

بدون كنار اسمت اسم يه هادي كندم

تا تو پيشم بيايي كنار دل ميمونم

ميمونم تا بيايي بگو كه دل نكندم

نرسه روزي عزيزم ببيني ازم جدايي

ببيني واست عزيزم تومنوديگه نداري

نكنه دنيا تموم شه بمونه فقط جدايي

شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : هادی

درباره وبلاگ

دل کندن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده است ، گذر زمان به ما خواهد آموخت که جایگزینی برای آنها نیست ! ولي بدان كه وجود من ارزش دوست داشتن دارد پس آزارم نده اگر كه ميبيني دوستت دارم دلیل نداریم وتنهاییم نیست

موضوعات
نويسندگان



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 200
بازدید کل : 138866
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 293
تعداد آنلاین : 1