دلتنگی های من و اون غریبه
دلتنگی های من تو هستی که میدانی و خبر نداری

با معرفت رفتی و رفتی و رفتی و حالی نپرسیدی ازم

نمی گم بی معرفت که نشان دادی نیستی

گذر عمر گذر کرد و دوباره اومدی

اومدی خوش اومدی گل من خوش آمدی

ممنون که با آمدنت حالم و خوش کردی عزیز

تنهای تنها رفتی و تنهای تنها آمدی

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : هادی

وقتی می‌خوای بری ! برو  . اما داغونم نکن

لگد کوبم نکن 

رابطه ت رو با هام به هم بزنی خوب به هم بزن…

اما کوچیکم نکن 

بازم بهم دروغ نگو

 

با احساسم، فکرم، اعتمادم و غرورم بازی نکن

چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشم

تا سال‌ها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنم

و نتونم دیگه به هیچکس اعتماد کنم

 

پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : هادی

گاهی بی آنکه بخواهی درگیرت میکنند

گاهی بی آنکه بدانی درگیر شده ای

و گاهی بی آنکه خبر دار شوی خبر دار کردنت

واین گاهی ها بی آنکه بدانند تحملت را طاق میکنند  

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : هادی

بهار است و بهارم را با خستگی هایم میخواهم بدنبال نگاه آشفته ات و دل آشوب زده خودم هستم. چیز کمی نیست تو را خواستن که با تمام صفا  صمیمیت و شادابیت بیایی و عشق و احساس و سرزندگی را به زندگیم هدیه دهی.

آرزویت میکنم تا آرزوی شیرینم شوی و زندگیم شیرین کنی.

بارالها صدق و صفاو عشق و محبت حقیقی را عطا فرما که سربلند شویم

جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : هادی

خدایا هرزمان خواستم خواسته ای را نصیبم چیز دیگری شد رسید آن زمانی که نخواهم جلوی راهم و پیش رویم گذاشتی فهم من کوچکتر از آن است که بدانم چه میکنی وچه باید کنم فقط هوای دلم را داشته باش که بیمار دوا خواهد خود درد دارم و دردها دارم به نیازم نگاهی کن که محتاج نگاهتم

دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : هادی

گاه گاهی که نه هر از گاهی که نه مدام شده بود کارت آزار من ...

کم آزارم ندادی کم اذیتم نکردی اسم خودت را گذاشتی دوست و دوستی نداشتی

خلاصه میگویمت فراموشت کرده ام حتی اگر هم هستم دیگر دلم را سنگ کرده ای و حسی برایم نمانده و دوستت ندارم

شکافتی انچه را که به سختی جوش خورده بود دیگر شده ام عروسکی شنونده و بس دیگر برایم مهم نیستی گفته بودم آزارم نده کفته بودم اذیتم نکن گفته بدم نگفته بودم؟؟؟

پس دیگر هادی نداری دیگر کسی نداری دیگر آن کسی که همه کست بود را نداری

تازه بعد از این خواهی دید و می فهمی که چه اطرافت هست و خواهد گذشت

دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : هادی

کمی نه بیشتر از کمی دلم گرفته دلم از آنچه را که دیده و انچه اتفاق افتاده گرفته

دلم از هر آنکه شعار میده و نما داره گرفته و بیذاره

دلم میخواد نبودم و نمیدیدم و اصلا بدنیا نمیامدم

تا چیزی ببینم که حق نیست

چیزی که در حق هیچکسی نیست

خدایا دلم گرفته و خودت بهتر میدانی از چه چیزی گرفته و دلیلش چه هست

خدایا قدرتی صبری و مرحمتی عطا کن تا ...

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : هادی

خدایا پروردگارا از این که آنقدر برایم ارزش گذاشتی که چشمم را به حقایقی باز نمایی سپاسگذارتم .

بارالها شاید نتوانم کاری کنم ولی به تو واگذارمیکنم و تنها خواسته ام این است  که.

آواره شوی خراب شوی

دیوانه شوی ویرانه شوی

دست همه پیش همه سازو کارت با همه

اه کشی داد زنی خدارو فریاد زنی

خدای من عمرش نگیر

خدای من حسش بگیر

حالشو هر لحظه بگیر

منو بیادش بیار

فکرشو از خودم بگیر

فکرشوآرومش نذار

یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 23:35 :: نويسنده : هادی

سلام دوست من خوبی
اسم دوستی رو تو گذاشتی
گفتی من به یک دوست خوب بیشتر احتیاج دارم تا شریک
منم گفتم شریک من از دوست تو بهتره گفتی نه
دیدی دوست تو جلوی شریک من حرفی برای گفتن نداشت؟
دیدی نمیدونست تولدم شده؟
حتی بعد از شنیدنش کلامش به تبریک باز نشد
اجازه نداشت زنگ بزنه تبریک بگه؟
یا دوست تو در قامتش تقدیر و تبریک و تشکر نداشت؟
گفتی منم خبر نداشتم
گفتم منم خبر نداشتم ولی اونی که شناسنامه ایت بود را میدانستم
نگفتی چقدر خراب شدم تا از راه دور بتونم هدیه و تبریکم و احساسم را دستت برسونم ؟
یادته؟
میدونی چیکار کردی؟
تشکر؟
نه نه
سپاس؟
نه هرگز
حتی ابراز احساسات؟
نه مگه داری ؟
فقط گفتی چقدر بیفکری...
فقط گفتی بسته به این بزرگی رو چجوری زیر بغلم بگیرم ببرم بالا
عجب الامان از دست روزگار مارو بجایی رسونده که دیوارش یادگاری برنمیداره
گفتم دوست تو تولدش شده
شنیدی
فهمیدی
ولی...
کلامت زبانت به تبریک باز نشد
حرکات انگشتت جز یه تبریک خشک خالی چیزی نداد

نه نه نه چیزی نخواستم
ولی حس و احساسی که من از شریکم میخواهم دوست تو نداشت
میدونی امسال تولدم اشکم در اورد میدونی چرا؟
نه نمیدونی
گردش روزگار کاری کرد تا کسی اشکم را در بیاره
تو نبودی
توکه اصلا خبر نداشتی
چرخش ایام باعث شد اشک من از روی اشک شوق اشک حسرت اشک غصه باشه
شده تا حالا اشکت این 3تارو باهم داشته باشه؟
اشک شوقم از ان بود که کسی کاری کرد که دورتر از نزدیکانم بود
ولی .ولی
در دفتر خاطراتم نوشته ای گذاشته که تا روز آخر عمرم فراموش نخواهم کرد
اشک حسرتم از تو بود که فراموشم کردی و گفتی دوستت هستم ودوستم نبودی
اشک قصه ام بخاطر زندگی بود که لحظاتش دلگرمی و آرامش را ازم صلب نموده بود
بیخیال تو که نیستی بخونی
دوستان نوشته دوستان را نمیخوانند
انان که احساس شراکت دارند می خوانند
احساس.کار.زندگی .روزمره
اینها همه حس اشتراکند
تو که نداشتی و نداری
تو دنبال دوستی هستی
میدونی چیه یه چیزی بگم؟
میخوام ازت بگذرم
تویی که از من گذشتی
سخته میدونم
اونایی هم که اینارو میخونند میدونند
ولی میخوام رد بشم
بازی دادی دلمو خبر داری یا نداری؟
یکی هم تو رو به بازی خواهد گرفت
خبر داری یا نداری؟
اشک ندارم که بریزم
خشک شده هرچیزی که داشتم
خوشحال شدی ؟
باشه خوشحالم که بازم باعث خوشحالیت شدم
دیدی عزیز  شریک
من از دوست تو بهتربود؟



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : هادی

كاش كنارم بودي

كاش بجاي اينكه در تك تك كلماتت از رفتن و نبودنت حرف بزني كنارم بودي

كاش بجاي پرسيدن حالم حال و روزم را درمان ميكردي

كاش زماني را كه به من اختصاص ميدي واقعا به من اختصاص ميدادي

كاش زماني را كه داريم را قدر دانسته و هدر ندهي

كاش خدا به لطف خودش صداي درونم را ميشنيد

كاش اگر هم دير به من ميرسي خدا صبري بهم عطا كند تا كم نيارم كم نذارم به غم نبازم و به اميد خودش باشم

پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : هادی

خيلي ساده بود خيلي ساده و كوتاه سلام نكنه بازم منو نشناختي

جرا اينبار شناختمت خودت بودي هموني كه منتظرش بودم هموني كه روزهاست يه عكس يادگاري پيشم گذاشته تا شايد تنهاييم را پر كند كه البته از هيچ بهتر است

خوشحالم كردي و بهم انرژي دادي ممنونم ازت كه يادم كردي وممنونم كه جايي را نشانم دادي تا گاهي و براي لحظه اي بتونم از انجا جوياي حالت باشم

سپاس و شكر خدا را كه هنوز فراموش نشدم

دو شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : هادی

من در خرابه هاي قلبم حتي تكه كلوخ بزرگي ندارم تا به زيرت گذارم تا دمي كنار من بنشيني

من در خرابه هاي قلبم جز خاك و غبار دوري چيزي ندارم كه باعث شرمساريم مقابل ديدگانت نشود

ولي من خرابه اي دارم كه با اشك چشمم ديوارهايش را بنا ميكنم تا تو دمي به ان تكيه كني چشمان خود را براي لحظه اي خواب ببندي

تا من براي لحظه اي بودن در كنارم را احساس كنم و دوباره بسازم ديوارهاي تنهاييم را

جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : هادی

هركي حالمو ميبينه

ميگه چي شده

ميگم دوسش دارم دلم براش تنگ شده

ميپرسند اونم دوست داره و دلش برات تنگ ميشه؟

ميگم نميدانم!؟

به راستي دوسم داري يا لااقل تودلت جايي دارم كه دلت برام تنگ بشه؟

شايد هم راست ميگند

بيهوده دنبالتم بيهوده

ميگند: وقتي احساس كني علاقه ات به يك نفر بيشتر از علاقه اون نسبت به توئه رفتارت غير عادي ميشه شايد هم خيلي غير عادي

 

چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, :: 11:14 :: نويسنده : هادی

سلام

خوبي صبحت بخير ميدوني يه عادت جديدي پيدا كردم

صبح ها كه از خواب پاميشم عكست رو ميذارم جلوم و بهت سلام ميدم و حالت رو ميپرسم جوياي حال خودت و وضعيت گوشت ميشم ميگم خوبي بي معرفت؟ گوشت بهتره ؟ چه خبرا؟

نميدونم به اين چي ميگن ميگند طرف خل شده يا ميگند بيچاره رو ببين ديوونه شده ؟ نميدونم چي ميگن مهم هم نيست مهم خودتي كه الان جلومي و عكست باهام حرف ميزنه مهم خودتي كه تنهام نذاشتي و عكست كنار دلمه و كمي فقط كمي دلتنگيمو كم ميكنه

دو شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : هادی

ميبيني خوب نگاهم كن

ميتوني منو ببيني ميتوني درونم را تماشا كني ؟ هيچ خبر داري با ندونم كاري و بچگيت چه بر سرم اوردي ؟ هيچ ميداني دنبال چي هستي ؟ تو در اين سن دنبال چه چيزي ميگردي؟ ميداني با كارت چه روز و روزهايي را برايم به ارمغان اوردي ؟

ميداني يا نه خبر نداري ؟

فكر كردي به كعبه امالت رسيدي فكر كردي به اوني كه دنبالشي رسيدي ؟ ميدانستم پشت اين چادرت خبري هست ولي نه تا اين حد نه اينكه همه چيزم را درگير كند . نه تا به فنا رفتن زندگي حداقل تا الان عادي من 

روزي اين وب را خواهي خواند كه ديگر از من اثري نيست و مقصرش تو هستي و ديگر كاري ازت ساخته نيست اونوقت چي؟

روزي خواهد رسيد كه تازه مرا خواهي شناخت ولي ديگر دير شده و از هاديت خبري نيست و مقصرش تو هستي

اينه اون چيزايي كه حس و حال منو ازم ميگيره اين بود ارامبخشي كه برايم داشتي نه ديگه نه لااقلش براي امشبم نه بذار آروم باشم كه شايد فرداشب نباشم و خبري ازم نباشد

مگر غير از نبودنم چيز ديگه اي خواستي اتفاقي كه برايم افتاد دسترنج تو نبود؟ تو دنبال چه بودي پي چه بودي ميداني داري چيكار ميكني من ميرم و شايد ديگه دير شده باشه برگردي و به اعمال و رفتارت نگاه كني

شاكرم خدايي را كه برايم فرصتي داد تا ازادي را بار ديگر ببينم ميدانم گناهكارم ولي لااقل ازاده هستم و در حق كسي تا توانستم بد نكردم و اين خداي بزرگ بود كه مرا نجات داد

گوش كن و بخون و بدون اگه در توانت هست!؟ كه چه كشيدم و فقط خداي من با من بود فقط خداي من پشتم بود و بس. نميگم چي كشيدم كه ندوني اونموقع به چي فكرميكردم و چه حالي داشتم و عذاب وجدانت اذيتت نكنه

ولي بدون كه مثل هميشه با ندونم كاريهات منو به روزي رسوندي كه از زندگي عاديم هم ساقط كردي رفت . الان بايد هرجاميرم صد تا فكرو حس بد دنبالم باشند دست مريزاد و ممنون

نميداني بدان ازار دارد                      سراپاي گلت يك خار دارد

اگربيني مرا در ره نشستم              نميداني بدان مردم نشستم

يادته اين دو مصرع اخر شعر من بود وخونده بودي و اينجا بهترين معني رو ميده

به اميد لطف دوباره خدا كه تنها كسيه كه بهم پشت نكرده

جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 2:4 :: نويسنده : هادی

كه چي ....

مگه من عروسك اسباب بازيت هستم كه هر وقت ازم خسته ميشي كنارم ميذاري و خبري ازم نميگيري؟

خبر نميگيري جاي خودش من هم نمي توانم پيدايت كنم

ميداني چند روزي ميشه ازت خبر ندارم ؟

مگه من عروسكت هستم كه هر وقت دوست داري باهام بازي ميكني

گيريم كه عروسكت باشم ايا دوستم داري

خداييش به من نگو با دل خودت صادق باش و بهم بگو مرا دوست داري

نميدانم چگونه ميشود با عروسكي بازي كرد كه دوستش نداشت

بهم بگو نه نميخواهم بگويي دوستم هستي

دوست نمي خوام نگو دوستمي

من تو را ميخوام نگو نيستي

اينها كل افكارم تو اين جند روز تا به ظهر بود تا اينكه شماره غريبه اي روي گوشيم افتاد شماره غريبه بود ولي صداي تو اشنا بود اشنا 

خوشحال شدم و همه گفته هايي كه بالا نوشتم را به خودت گفتم

ولي ...

ولي ناتمام و بي نتيجه مكالمه به اتمام رسيد باشد اين هم روزگار ماست و ميگذرد ما هم خدايي داريم

ومن باز هم برايت دعا ميكنم

به جهان خرم از انم كه جهان  خرم از  اوست         

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : هادی

يادته روزي كنار ابي براي اولين بار بعد سالها احساست برگشت
يادته از اون روز به بعد همه جا باهام بودي ؟
تا صدامو نميشنيدي اروم نميشدي
تا صبح باهام حرف نميزدي خواب نداشتي
تا باهات قهر ميكردم دنبالم تا كجا ميومدي
تا جوابت رو نميدادم به خودت ميلرزيدي
تا منو نميديدي  حال و روزي نداشتي
چه شد انروزها
چه شد ان لب درياچه كه براي با من بودن لحظه شماري ميكردي
يادته يه بار تنهات گذاشتم تا پياده برگردي ؟
يادته نتونستنم از سر پيچ اونطرف تر برم
يادته چه روزايي داشتيم در شهر غريب
يادته برام شير و كيك تولد فرستادي
اينارو يادته يا ميخواي فراموش كني
شايد بتوني از خودت دورشون كني ولي نمي تواني فراموششون كني
نميتوني حتي از خودت دورشون كني مگر اينكه كلا دوست نداشتي بامن بموني
يادته روزي كه سوار هواپيما ميشديم
يادته شده بودم رييس جمهور
يادته تا نرفتم پرواز نكرد
ديدي بخاطرمون تاخير داشت
اينها همه اش لطف خدا بود تا باهم به زيارت بريم
اينها همه خاطره بود
يادته دنبال يه جاي خواب بوديم
ديدي چقدر گشتيم
ديدي داشتيم از هم جدا ميشديم
ديدي بازم خدا كمكمون كرد
فهميدي دلم چقدر پيش تو بود
فهميدي چقدر نگرانت بودم سر اون عمه و شوهرش
ميداني كه نميخواستم شبم سحر شود
مي دانم كه نميداني ولي بدان با خاطراتم زنده ام و
حالا كه تو نيستي مجبورم اينها را مرور كنم
شايد فرجي حاصل شود
من دلم براي انروزها تنگ شده
دلم براي همان شخصيت و همان شخص تنگ شده
دلم براي خودمم تنگ شده
بدان كه چشم انتظارتم تا روزي ببينمت
نه اينگونه كه هستي
آنطور كه قرار بود باشي
مثل آنروزها كه باهام بودي
مثل روزهايي كه احساس كردي زندگي هنوز ادامه دارد
مثل انروزهايي كه عاشقانه نگاهم ميكردي و من سمتت نميامدم
مثل همان روزهايي كه مرا ميخواستي و كنارم بودي
من منتظرت هستم تا برگردي
چشم انتظارتم تا باز ايي
سر راه دلت مي نشينم تا از دور بيايي

هركجا هستي خوش باش ولي باز  آي

باز آي كه انتظار و دلتنگي سخته و درمان نداره

جمعه 23 دی 1390برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : هادی

از ديشب درد داشت همون درد مزمن هميشگي همون غده اي كه ميتواند شنواييش را دچار مشكل كند هموني كه به سردرد مزمن ميگرنيش اضافه شده است

امروز هم باهاش صحبت كردن ولي دنبال سلامتيش بودم با كلي صحبت راضيش كردم وقت دكتر بگيره از شانس ما بهش گفتند همين امروز بره واسه ازمايش و ليزر كسي جز من هم از اين قضيه غده اش خبر نداره و خودش قراره رانندگي كنه چندين سات گذشته و خبري ازش نيست نميدانم در چه حاليه نميدانم كجاست تنها كارم دعا كردنه تا سلامت باشه و سلامتيش رو بدست بياره

از خدا خواستم تا سالم بشه تا بتونه در تلاطم زندگي توان مبارزه را داشته باشه

از خدا ميخوام خودش كمكش كنه تا بسلامت بره برگرده

از خدا ميخوام بحق ان بچه كوچك چشم به راه عاقبت اين رفت و امد گريه شوق داشته باشه

از خدا ميخوام تا كمك كنه تا با توكل بخودش و با قدرت زانوان خودش سرژا واسته

خدا همه اينا به كنار ميداني چند مدته درد ميكشم بحق تمام دردمندان سلامتي همه را و اين را عطا فرما

خدايا مخلصتم خيلي اقايي كه حداقل اين درد دلامو ميشنوي

خدايا خيلي مردي كه نامردي نميكني يا ميدهي يا نمي دهي و كمكمون ميكني

خداوندا بحق صاحب قدرت افريننده اسمانها گوشه چشمي هم به حال ما داشته باش

خيلي دوست دارم كه لايق پاكترين دلهاي سنا گو هستي

خدايا ميدانم كه خوب ميداني خيلي گناهكارم ولي به زلالي دل بيگناهان يا محبوبان درگاهت مارا ببخش و مورد لطفت عطا كن

سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : هادی

يه شب دگر با اينكه مريضي امانم را بريده بود و حالم اصلا خوب نبود ولي زماني كه زنگ گوشيم بصدا در امد و اسم تماس گيرنده را ديدم كلي خوشحال و كمي دلشوره داشتم باورم نميشد زنگم زده باشد19:32 دقيقه بود برداشتم صداي خودش بود ارام و متين مثل هميشه با اينكه ميدانم شرايطش خوب نيست و مشكلاتش زياده ولي واقعا سعي ميكرد با ارامش حرف بزند

منم با كمال خونسردي حرف دلم را گفتم و حرف زدم گفتم كه ته دلم چه حالي دارم و دنبال چه چيزي هستم گفتم كه ميخوام بالا رفتن و پيشرفتت را ببينم گفتم كه رفيق نيمه راهت نيستم

من گفتم و او گفت من شنيدم و او شنيد كاري كه بايد بارها ميكرديم و نكرديم و سوء تفاهم جايش را گرفت

اميدوارم كه نتيجه بخش بوده و شروع روزهاي بهتري برايمان باشد. به حافظ نظري كردم كه چه ميگويد

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک   گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد   و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش   زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات   بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم   و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا   لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم   سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند   به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ   که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
   

دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : هادی

امروز برام روز خوبي بود با اينكه از شدت بيماري نا نداشتم ولي وقتي خبري ازت شنيدم و ديدمت خوشحال شدم از اينكه هنوز داري مبارزه ميكني خوشحالم از اينكه ميتوني اميد وار به اينده باشي خوشحالم مهم نيست كه ازم دوري مهم اين است كه همچنان غيوري مهم اين است كه همچنان با توكل به خداي خود براي اينده ات ميكوشي همين براي من دنيايي هست زيبا مي دانم مي تواني مي دانم ازپسش بر ميايي

ادامه بده كه اينده از ان توست

ادامه بده كه مطمئنم مي تواني

ادامه بده كه خدا باتوست

ادامه بده كه هيچ شبي ماندگار نيست

من هم كنارتم مطمعن باش

یک شنبه 18 دی 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : هادی

بغضم شکست دلم شکست

بودی اما با من نبودی

خواستمت صدات کردم

نشنیدی

ندیدی

صدامو

احساسمو

بغضی که تو گلوم بود

شکوندمش

ریختمش

کاش بودی

کاش میدیدی

چی میکشم

چی دارم

که داره دیوونم میکنه

اون چیه که داره عذابم میده

کجا رفت اون حسی که میگفتی

کجا رفت اون هادی جان گفتنات

کجاست هادیت

چه میکنه

چه حالیه

رفتی و گم شدم

بغض شدم فر ریختم

توی ماشین

زیر خورشید

زیر خورشید بیوجود

که اونم نتونست لرزش دستامو بگیره

نتونست مثل تو گرمم کنه

نتونست

رفتی و با رفتنت

من گم شدم

من کم شدم

کوچک شدم

فرو ریختم

شکستم و گسستم

فرستادمت بری تا ببینمت برگشتن با شکوهت را

دیدمت ولی

چه دیدنی

چه دیدنی که فکرشم نمیکردم

دیدمت اما دگر جایی برات نداشتم

بودی

اومدی

من نبودم وگویی نیستم

خدا هم میداند که چه میگم

میفهمه حرفامو

درکم میکنه

داره باهام گریه میکنه

بلکه سبک شم

اروم بشم

داره باهام حرف میزنه

سنگینیشو حس میکنم

بغضمو داره میبینه

اشکمو داره میریزه

داره ارومم میکنه

خدا جونم عزیز دلم

خودت خوب میدونی

چی خواستم و چی نخواستم

خودت میدونی دلم هلاکه

میدونی داره ممیمیره

میبینی چه بغضی داره؟

چه اشکی هم میریزه؟

من که باتو میخواستم

جز تو چیزی نخواستم

اینطوری هم نخواستم

تنها بازم نخواستم

تنها شدم م..م ندیدم

باهاش بودم

دل رو گذاشتم

دلبر ندیدم

حرفی شنیدم

صرات ندیدم

ای خدا دلم گرفت

بغضم گرفت

نجاتم بده

ذستم بگیر

قوت رو از پاهام نگیر

دستی که تنها شده رو خودت بگیر

خدا جونم از من که رفت تنهام گذاشت

منو شکست

گوشه دیواری گذاشت

خدای من برام دعا

مرده دلم

درده سرم امان امان

چرا چرا تنهام گذاشت

چرا دیگه تمام شدم

سیاه شدم

تار شدم

بیگانه شدم

افسرده تر از افسرده شدم

خدای من دلم کجاست

تنهام گذاشت

دست توی بی هوا گذاشت

نفس گرفت

عمرم گرفت

از من بی چیز یک دل ارومم گرفت

عمرش دراز

لذت بکام

اینه همه خواسته من

هادی که رفت

هادی که مرد

از دل بیمارش ولی

جز خون دل چیزی نبرد

یکی میگفت

وای از ادماو قصه هاشون

وای از عمری که سوزوندی پاشون

اما میگم

حیف که نشد عمرمو پاش بذارم

قصه دلتنگیاشو هر شب ازش بگیرم

حیف که نشد ادم خوبی باشم

هرشبی 9 جلو خونه اش بیایم

حیف که نشد سال کبیسه باشم

روزی دگر پیش یارم بمونم

 

 

جمعه 16 دی 1390برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : هادی

شبی دگر شد و دلم غصه اش گرفته

نیستی و دلم از نبودنت حالش گرفته

چه بی خبر میری و تنهام میذاری

کاش بودی و میدیدی دلم رو جا گذاشتی

راستشو بگم دلم برات تنگه عزیز

کاش بودی نمیدیدغیر چشمات چشمی عزیز

من به دنیا بدهکارم جانی عزیز

که تو را بمن داد و گرفت زودی عزیز

من به این عالم فانی بدهکارم یه چیز

جانی دهم در ره دیدارت عزیز

پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : هادی

درباره وبلاگ

دل کندن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده است ، گذر زمان به ما خواهد آموخت که جایگزینی برای آنها نیست ! ولي بدان كه وجود من ارزش دوست داشتن دارد پس آزارم نده اگر كه ميبيني دوستت دارم دلیل نداریم وتنهاییم نیست

موضوعات
نويسندگان



آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 293
تعداد آنلاین : 1